عرفان بابایی

خوابیدن و پستونک

اتفاق تاریخی به وقوع پیوست..... در پنج شنبه 17 اسفند ماه، آقا عرفان که در پذیرایی در کنار دختر خاله هایش بود به تنهایی و بدون هیچ گونه کمک به خواب رفت.... وقتی حانیه اومد و این خبر رو بهم داد دیدنی بودم!!!! چشم هام 4تا شده بود و با تعجب به حانیه گفتم خودش خوابید!!!!!؟؟؟؟ .... اما تا امروز اصلا چنین اتفاقی تکرار نشده!!! نمی دونم به قول خاله سمانه تا من هستم که بخوابونمت! چرا خودت بخوابی؟؟؟؟... و در همین روز هم دیده شد که شما پستونک رو بدون اینکه برات بگیرن نوش جان می کنی! اما باز هم دیگه تکرار نشد!!!! آرزوهای دست نیافتنی ......... ...
22 اسفند 1390

منو میشناسی!!! دیگه چی؟؟؟؟؟؟

این روزها فکر کنم دیگه من و بابا محمد و مامان نرگسی! سه نفری که بیش از همه باهات هستیم و می شناسی! درواقع من رو خیلی وقته که می شناسی اما به عنوان منبع غذایی بوده!!! این روزها باهام دوستی و می شناسیم! از دور که می بینیمون تویه جمع یه جور دیگه عکس العمل نشون می دی و اینکه صدامون رو دنبال می کنی! دست هات رو خیلی خیلی بهتر کنترل می کنی !!! دیروز وقتی بغلت کرده بودم با دستت می کشیدی روی صورتم و باهام حرف می زدی!!! منم کلی کیف کردم..... دیگه وقتی گرسنه هستی و بیداری جیغ و داد نمی کنی! اولش یکم لنده میدی و بعد یواش یواش اگه به دادت نرسیم جیغ و داد .... بگم ها! این روز ها یاد گرفتی جیغ می کشی!!! خیلی باحاله   عزیزم یه بار که نمی دونست...
22 اسفند 1390

عرفان قلقلکی

موقع لباس عوض کردن و زیر گردن تمیز کردنت می دونستم که قلقلکی هستی. موقعی که می خوام زیر گردنت رو تمیز کنم باید مثه فشفشه دستم و ببرم زیر گردنت والا بدنت رو می کشی بالا و سرت رو پایین و اصلا اجازه نمی دی که دست به گردنت برسه!!!! اما!......... روز یک شنبه مورخ 13 اسفند وقتی می خواستم لباست رو عوض کنم به صورت اتفاقی دستم خورد زیر بغلت و با وجود اینکه خوابت می اومد و اخلاقت خوب نبود بلند بلند و طولانی مدت می خندیدی! هه هه ... خودت رو هم جمع می کردی ! منم خوشم اومد و یه بار دیگه قلقلکت کردم! روز های دیگه نمی خندیدی تا اینکه جمعه همون هفته هم دوباره به همون شکل صدای خندت رو شنیدیم! تا کلی بعدش صدات تو گوشم هست و کلی ذوقت می کنم  ...
22 اسفند 1390

جایگاه سلطنتی!!!!

وقتی می خواستم تویه خونه کار کنم مخصوصا تویه آشپزخونه خیلی سخت بود! یا باید تو رو بغل می کردم یا باید مرتب می اومدم و بهت سر می زدم!!! جیلینگ!!! یادم اومد که میشه از صندلی آشپزخونت استفاده کنم. خیلی وقت هست که تویه این صندلی می شینی و چون میشه شیب دار هم بخوابی و هم صاف خیلی خوبه!!! در ضمن اینکه می تونم هم موقعی که روی زمین نشتم بیارمت پایین و یا موقع پشت میز بیارمت بالا!!! اینم تخت سلطنتی شما! ...
22 اسفند 1390

گریه! خنده!!!

نمی دونم چرا!!!! آخه چرا؟؟؟؟ بابا محمد تو رو گریه انداخت!  مامان فهیمه: محمد جون چرا این جوری می کنی!!!!؟؟؟؟؟ بابا محمد: هه هه هه می خوام از گریش عکس بگیرم!!!!! عزیزم!!!! مامان جون ان شاالله همیشه بخندی!!! عزیزم، دوس ندارم گریت رو ببینم!!!! منم دوربین گرفتم و خندوندمت و ازت عکس گرفتم!!!! اینجاست که تفاوت احساس می شود!! پیشبند رو یادم رفت بردارم!!! اِ کلاش رو کاش بر می داشتم!!!! عرفان: بس دیگه مامان!!!! چقدر بخندم!   ...
22 اسفند 1390

هفت سین

دست مامان نرگسی و خاله زهرا که کلی کمک کردن درد نکنه!!!!!! واسه چی؟؟؟؟ آها ... یه هفت سین خیلی خیلی خوشکل که برات درست کردن ! می دونی توش 6 تا ماشین خشکل هست که 6تا سین رو دارن حمل می کنن و تویه یه میدون و پنج راهه هستن که با سبزه و شن درست شده !!!! مامان نرگسی برات با ماشین درست کرده تا بعدا که بزرگ شدی باهاشون بازی کنی!!!! دستشون کلی درد نکنه! خاله زهرا، عمو مهدی، نجمه، حانیه، بابا محمد و سید عرفان  ...
22 اسفند 1390

هنر جدید دست خوردن

کلی وقته نیومدم و کلی حرف  برای گفتن دارم سعی می کنم امشب کلی بنویسم!!!!!!!!! اول از همه از هنر جدیدت بگم که دست خوردنه!!!! اوایل فقط دستت مشت بود و می خوردیش و بی هدف بود! اما بعد از یه مدتی انگشت اشارت رو پیدا کردی و انو نوش جان می کردی!!! هه هه هه بعضی وقت ها که بیدار می شدی نمی فهمیدم و یه دفعه می دیدم ملچ مولوچ صدا میاد! کلی شب ها می خندیدم!  اوایل دست خوردن نمی تونستی دستت رو خودت دهنت کنی و هر موقع نزدیک دهنت می شد اونو می خوردی و اونقدر روی دهنت می کشیدیش تا انگشت اشارت بره تویه دهنت و ملچ مولوچ! و گاهی اوقات هم اعصابت خورد می شد که من دستم و می خوام بیان بهم بدیدش هه هه! اما این روزها دستت رو می گیری بالا نگاش می کنی...
22 اسفند 1390

حمام

هه هه! بالاخره جرات فرمودیم و امروز شما رو بردیم حمام!!!!!!!!!!! قابل توجه دوستان!!! تا حالا مامان نرگسی زحمت می کشیدن و من نقش دست اندر کار رو بازی می کردم! قبل از حمام بهت می گفتم آخ جون دیگه یاد می گیرم و یه روز در میون می برمت حمام... و مامانی می گفتن اگه می دونی اصلا یادت نمی دم!!! هه هه هه... عکس ندارم! هم هوا تاریکه و عکس خوب نمی شه! و هم اینکه می خوام از فرصت استفاده کنم و خودم هم بخوابم! آخه دیشب تا دیروقت بیدار بودی و من امروز دانشگاه.... فقط اومدم که از افتخاراتم بنویسم تا از آب و تاب نیافتاده!
13 اسفند 1390