عرفان بابایی

اطلاعیه فرزند دار شدن 2

تویه خانواده بابا محمد هم افراد نزدیک از وجود شما مطلع بودن .. یه شب که خونه دایی بابا محمد تویه ماه رمضون دعوت بودیم مامان فهیمه نشسته بود و داشت میوه می خورد که دختر دایی بابا محمد بهم گفت : فهیمه اینا (کسایی که پهلوش نشسته بودن بقیه دختر دایی ها مثلا) می گن تو حامله ای !!!! آره؟ منم نگاش کردم و خندیدم :) بعد گفت : واقعا !!! حامله ای؟؟؟؟؟ هه هه هه کلی فحش داد   البته نه بد ها! می گفت آخه دختر می زاشتی بعد که دنیا اومد بهمون می گفتی! و از این چیز ها! و بلافاصله به اطلاع کلیه افراد در مهمانی رسوند و در طی 1 دقیقه همه فهمیدن :) .... وقتی داشتم خدافظی می کردم بهم گفت: فکر نکردی که اگه بچت دنیا می اومد ما بهت می گفتیم این رو از کجا آو...
25 بهمن 1390

سفر

اولین سفر در طول زندگیت و در شکم مامان فهیمه به سر می بردی :) با بابا محمد و باباعلی و مامان نرگسی به همراه دایی محمد و زن دایی فاطمه یه هفته رفتیم ترکیه :) اون موقع سه ماه و نیم بود که تو شکم مامان فهیمه بودی و هنوز هم روح در بدنت نیومده بود ... واسه اتفاقاتی که قبل سفر پیش اومده بود و خطراتی که رفع شده بود با کلی ترس و لرز رفتیم و اونجا خیلی مراقب بودم که اتفاقی برات نیافته .... همسفری ها هم خیلی کمک کردن و خیلی وقت ها به خاطر من از خوشی هاشون زدن دستتتون درد نکنه خدا رو شکر مشکلی هم پیش نیومد  اونجا من 2 ساعت یه بار گرسنه می شدم و دلم می خواست از غذاهای خوش مزه ترکیه نوش جان کنم. بدنم توانایی راه رفتن زیاد و نداشت و زودی زروارم در ...
25 بهمن 1390

حس من

اینکه فکر کنی یه موجود زنده اونم از خون خودت تویه بدنت هست و ازت تغذیه می کنه واقعا حسی غیر قابل توصیفه. روزهای اولی که فهمیدم تویه بدنم داری نقش می گیری و خصوصا زمانی که دیدم قلب کوچکت در حال تپیدن هست برقرار کردن ارتباط باهات برام خیلی راحت نبود، بعضی وقت ها یادم می رفت که تویه بدنم هستی تا زمانی که شروع کردی به تکون خوردن که یادآوری می کردی بهم که وجود داری :) دنیای تو کوچیک بود و تویه همون دنیای کوچیکت تکون می خوردی. برام خیلی زیبا بود که هر جا می رفتم تو همراهم بودی هم جاهایی که تنها بودم هم جاهایی که با همراه. بعضی چیزها مثل اینکه هر حسی داشتم برا تو هم همون حس وجود داشت یا اینکه غذاهایی که می خوردم برا تو هم مایه تغذیه بود، یا مثلا اس...
11 دی 1390

نی نی خاله سارا

وای خدا ! من سر کلاس بودم که مامان نرگسی زنگ زدن و بهم گفتن که نی نی خاله سارا دنیا اومده!   دیگه طاقت نداشتم بعد از کلاس سریع رفتم بیمارستان و نی نی شون دیدم .... وای بعد از اینکه نی نی اونها رو دیدم کلی بیشتر دلم می خواست که زودتر تو رو ببینم .... با بابا محمد رفتیم بیمارستان اما چون نی نی خاله سارا رو هنوز نیاورده بودن تویه اتاق بابا محمد نی نی اونها رو ندید و من هم به بابایی گفتم " اگه نی نی شون و دیدی یه موقع از خدا نخوای که نی نی ما زودتر بیاد ها! دعات می گیره یه دفعه  " آخه هنوز سه هفته مونده بود تا زمانی که دکتر تاریخ داده بود .... و خلاصه کلی دخمل گلشون و دوس داشتیم و جای شما ذوقش می کردیم   ان شاالله مامان ...
23 آذر 1390

هفته آخر

خوب دیگه وارد هفته آخر شدیم و روز ها رو با بابا محمد داریم میشماریم  و البته خیلی های دیگه که فکر کنم اگه بخوام اینجا اسم هاشون و بنویسم کلی جا بگیره   هر جا زنگ می زنم اول می گن خبریه! خوبی؟ و یا اگه تو دانشگاه می بیننم می گن تو هنوز زنده ایی ! هنوز میای دانشگاه! کاففیه تویه ای میل یه لحظه برم ... هر کی ببینه هستم سریع پیام میده که چه خبر خوبی؟... خلاصه خیلی جالبه! الان که پیش بابا محمد نشستم و دارم می نویسم .. بابایی می گه آره دیگه زودی بیا خیلی منتظرتم و می گه سونامی در راهه ... هه هه هه ... بابابی بهت می گه سونامی عرفان   و البته خوب فکر کنم بابا اگه می دونست الان هم تویه شکم من سونامی راه انداختی به این باورش ...
23 آذر 1390

ورجه وورجه هات

ورجه ... وورجه راستش من یه تعریف دیگه دارم از این کلمه   همه، تکون های اول رو نمی تونن تشخیص بدن و من از همون اول این تکون ها رو می تونستم بفهمم   حالا یا پوست من نازکه   یا اینکه شما پسری  الان که دارم این مطلب رو می نویسم این شکم من تمام اشکال هندسی اعم از کره، مکعب مربع، مکعب مستطیل و انواع شکل هایی که هنوز نامی براشون تعیین نشده به خودش می گیره   خوب اگه این تکون ها نبود که من یادم می رفت شما تویه شکم منی  . ولی شکر خدا مامان رو خوب می شناسی و کاملا موقع خواب همکاری می کنی وقتی که می خوابم شما هم می ری یه گوشه خودت رو جا می کنی و آروم می خوابی و وقتی من از این دست به اون دست می شم شما هم ...
23 آذر 1390

اسم

خوب می دونی مامانی من و بابا محمد کلی اسم روی تو گذاشتیم اوایل که نمی دونستیم پسری یا دختر یه روز اسم پسر یه روز اسم پسر و تکراری هم نمی ذاشتیم که همه اسم ها بیاد تو ذهنمون و از وقتی که فهمیدیم که پسری دیگه اسم پسر می ذاشتیم(البته چون 100 در 100 مطمئن نبودیم که پسری هنوز روی اسم دختر هم فکر می کردیم) خلاصه!..... دیگه اسم ها داشت ته می کشید و ما هم اونها رو از الک رد کردیم و بین چند تا اسم مونده بودیم و بالاخره 9 آذر 90 تصمیم گرفتیم که اسم گل پسرمون و بزاریم عرفان :) مبارکت باشه مامان جون   ...
20 آذر 1390

شمارش معکوس

خوب دیگه داریم به لحظات پایانی نزدیک می شیم و اگر طبق گفته آخرین دکتر حساب کنیم (آخه کلی دکتر عوض شد برات) 10 روز دیگه مونده (البته به حساب خودم 9 روز :) یه روز هم یه روزه دیگه! ) اما حالا واقعا چند روز دیگه تصمیم میگیری که بیای خدا می دونه امروز با بابا محمد رفته بودیم دکتر برا چک آپ! دکتر می خواست وضعیت قلبت رو چک کنه که ببینه خوب تالاب تولوپ می کنه یانه که یه دفعه با کلی ذوق گفت آخی! نیم رخ صورتش! منو می گی 2 تا چشم داشتم دوتا دیگه قرض کردم و تویه تصویر نا مفهومه سونوگرافی دنبالت می گشتم   واااااااااااای! بعد از اینکه دکتر توضیح داد کلی ذوق کردم  دکتر لب هات رو نشون داد و گفت لب های درشتی داره و نگاه! مثه ماهی الان یه حا...
20 آذر 1390

اولین روزها

خوب مامانی حالا می خوام چندتا خاطره از دورانی که تویه شکمم بودی و بگم ( البته الان هم  که دارم تایچ می کنم همون جایی :) )  خاطره اول: برا امتحان دکتری زمانی که منابع رو اعلام کردند تا امتحان یه 40 روز بیشتر فرصت نداشتم، عید اون سال رو رفتیم مشهد و من تویه خونه درس می خوندم و وقتی همه می اومدن خونه می رفتم حرم درس می خوندم واسه همین شب ها بیدار بودم و روزها تا ظهر می خوابیدم وقتی از مشهد برگشتیم چون اجبار خاصی نبود که روزها بیدار باشم به همون روند ادامه دادم اما امتحان 25 فروردین بود که خوب من از دو سه روز قبلش می خواستم بدنم رو عادت بدم که روز بیدار باشم آخه امتحان هم صبح بود و هم بعدازظهر، هرکاری می کردم که شب خوابم ببره نمی شد ...
20 آذر 1390