عرفان بابایی

هفته اول

خوب دیگه اومده بودی بینمون و ما هم کلی از اینکه می تونیستم حست کنیم و ببینیمت کیف می کردیم. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم (ساعت 3) و اومدیم خونه من حتی صبر نکردم که بخوام بشینم یا دراز بکشم و مستقیم رفتم و دوش گرفتم. چقدر خوب بود و احساس می کردم تمیز شدم. خوب راستش شما خواب بودی و اجازه نداشتیم فعلا شما رو ببریم حمام باید صبر می کردیم تا چربی هایی که روی پوستت بود جذب بدنت بشه. این عکست بعد از اولین حمام هست. برا حمام بردن شازده پسر، اول بابا محمد رفت حمام که محیط حمام گرم بشه، بعد از اون هم مامان نرگسی و خاله زهرا و خاله مریم و خاله منصوره داخل حمام و مادرجون هم بیرون مشغول بودن :). عجب حمامی! آخه مامان جون من...
13 اسفند 1390

بیام یا نه!

یک شنبه صبح با بابا محمد رفتیم دکتر :) عزیزم پای کوچولوت و دیدیم، تک تک انگشتات قابل دیدن بود و کلی ذوق کردیم. اما می دونی مامان با وضعیت خوبی که داشتی دکتر بهمون گفت که امکان داره تا 10 روز دیگه اومدنت طول بکشه!!!!!!!!!!! خدا می دونه من یکی چقدر بی تاب بودم برا اینکه بهم بگه تو همین هفته زودی میای! اما نشنیدم دیگه! عصر دوشنبه یه اس ام اس از خاله زهرا دریافت کردم که چهارشنبه شب بریم خونشون(شب یلدا) منم که حسابی منتظر بودم که زودتر بیای با دیدن اس ام اس کلی از خودم وا رفتم!!!!! و زنگ زدم و گفتم من که قهرم یعنی می گی عرفان تا چهارشنبه دنیا نمی آد؟؟؟؟ شب حدود های ساعت 3 بود که با دلدرد از خواب بیدار شدم. تویه خواب و بیدار می دیدم که دلدرم ق...
13 اسفند 1390

عکس با خانم دکتر

دکتر شما واقعا خیلی زحمت کشید و کمک کرد بهمون دستش درد نکنه. من که خیلی دوسش دارم. یکسری که می خواستیم بریم پیشش شما رو هم برده بودیم برای تست زردی و من کلی خوشخال بودم که می تونیم با هم عکس بگیریم اما شما بیدار شدی و چنان گریه ای می کردی که سریع اومدیم بیرون و کاملا فراموش کردیم عکس بگیریم. اما یکبار دیگه که باز هم برا تست زردی شما رو بردیم رفتیم و با هم عکس گرفتیم :) جالب بود که واسه دو سه دقیقه ای که می خواستیم عکس بگیریم چشم هات رو باز کردی و بعدش خوابیدی   ...
11 بهمن 1390

تولد یک ماهگی

خوب دیگه پسرکمون یک ماهگیش تموم شد. چطوری مامان؟ یک ماه از زندگی خوش گذشت؟ به ما که حسابی، بودنت پیشمون واقعا زندگی رو برامون عوض کرد و یه جور دیگه شده  روز شماری می کردم واسه این روز که برات جشن بگیریم، ان شاالله جشن های بعدی اون شب همه دور هم جمع بودیم و بابا محمد برات یک کیک خوشکل خریده بود و منتظر بودیم که بیدار بشی.شکر خدا وقتی بیدار شدی بهمون فرصت دادی که چند تا عکس بگیریم و بعد اعلام گرسنگی کردی. ...
11 بهمن 1390

فعالیت ها

هفته اول که مهمترین فعالیتت خوابیدن بود و شیر خوردن هفته دوم باهات که حرف می زدیم گوش می کردی و یه جورایی دنبال صدا می گشتی هفته سوم که به زیبایی برا کسایی که باهات حرف می زنن می خندی البته بی صدا! هفته چهارم  آویز بالا تختت رو که وصل می کردیم برات باهاشان حرف می زدی و تکونشون می دادی البته دست زدن بهشون عیر ارادی بود  
11 بهمن 1390

هفته دوم و سوم

اوایل هفته اول رو خونه خودمون بودیم و هنوز برامون مهمون می اومد و می رفت و آخر های هفته وسایلمون و جمع و جور کردیم و رفتیم خونه باباعلی که بهشون حسابی زحمت بدیم. آخه من هنوز نمی تونستم یکسری کارهای شما رو انجام بدم آخه هنوز کامل بهبود پیدا نکرده بودم و البته امتحان های من هم هفته سوم تولد شما بود. مامان نرگسی می گفتن بیا خونه ما سوپولی موپولی بشی بعد برو خونه خودتون :) هفته سوم که اصلا اسمش رو هم نیار! وای اینقدر سخت بود که نگو دلم می خواست هر چه زودتر تموم بشه. تویه این هفته چون دانشگاه درس می خوندم و کم آب خورده بودم شیذم کم شد و هنوز که هنوزه مثه اولش نشده و کلی مامان فهیمه دل نگران بود و غصه خورد. اما بالاخره اون هفته سخت تموم شد و چقد...
11 بهمن 1390

ملاقات با هم سن و سال

چهارشنبه 21 دی بود که رفتیم خونه خاله منصوره و اونجا برای اولین بار با فاطمه (دختر دختر خاله مامان فهیمه) که 24 روز بزرگتر از شماست ملاقات کردی. اما برعکس اون چیزی که همیشه بود شما تویه عکس ها با اخم بودی و فاطمه با خنده تویه این عکس ها شما 22 روزه و فاطمه خانم 46 روزه هست. فاطمه: الان میزنمت عرفان: برو اونور ببینم من می زنمت ها! اصلا هر کسی کار خودش بار خودش ...
25 دی 1390
1