عرفان بابایی

بیام یا نه!

1390/12/13 18:00
نویسنده : مامان فهیمه
247 بازدید
اشتراک گذاری

یک شنبه صبح با بابا محمد رفتیم دکتر :) عزیزم پای کوچولوت و دیدیم، تک تک انگشتات قابل دیدن بود و کلی ذوق کردیم. اما می دونی مامان با وضعیت خوبی که داشتی دکتر بهمون گفت که امکان داره تا 10 روز دیگه اومدنت طول بکشه!!!!!!!!!!! خدا می دونه من یکی چقدر بی تاب بودم برا اینکه بهم بگه تو همین هفته زودی میای! اما نشنیدم دیگه!

عصر دوشنبه یه اس ام اس از خاله زهرا دریافت کردم که چهارشنبه شب بریم خونشون(شب یلدا) منم که حسابی منتظر بودم که زودتر بیای با دیدن اس ام اس کلی از خودم وا رفتم!!!!! و زنگ زدم و گفتم من که قهرم یعنی می گی عرفان تا چهارشنبه دنیا نمی آد؟؟؟؟

شب حدود های ساعت 3 بود که با دلدرد از خواب بیدار شدم. تویه خواب و بیدار می دیدم که دلدرم قطع و وصل میشه و از اونجایی که می دونستم درد زایمان همین حالت رو داره به خودم می گفتم یعنی این درد زایمان هست؟؟؟؟ راستش به خودم گفتم نه دستشویی دارم و رفتم دستشویی اما نه انگار ول کن نبود! حدود 1:30 زمان گرفتم دیدم نه این جور که معلومه خودشه! هر 3-5 دقیقه یکبار می اد و بعد از 15-20 ثانیه میره. دکتر گفته بود وقتی درد 10-15 دقیقه یکبار شد بریم بیمارستان اما دلم نمی اومد که صدا بابا محمد بزنم ... دیگه بعد از اینکه مطمئن شدم که درد زایمان هست رفتم بالا سر بابا محمد، بابایی زودی چشماش و باز کرد و فکر کرد برا نماز می خوام صداش کنم بهم گفت ساعت چنده و وقتی شنید که من می گم 4:30 پرسید برا چی بیداری و من گفتم واسه اینکه دردم گرفته! خواب از چشمای بابا محمد پرید و با تعجب گفت واقعا؟؟؟؟ و با هم زمان گرفتیم و بابایی هم مطمئن شد! کلی این دست اون دست کردیم و چیزهای لازم رو آماده کردیم تا موقع نماز صبح شد و نماز خوندیم و خاله زهرا رو خبر کردیم! خیلی سخته نصف شب جایی زنگ بزنی! خلاصه منم که کلا نمی خواستم کسی رو خبر کنم اما از اونجایی که مامان نرگسی کلی سپرده بودن که خبرشون کنیم خاله زهرا به مامانی گفت.

حدودا 6 - 6:30 بود که بیمارستان بودیم. اما گفتن که دردها امکان داره کاذب باشه و باید صبر کنیم تا مطمئن بشیم که درد زایمان هست و بعد بستری کنیم و فرستادنمون خونه .. اما جالب اینجاست که وقتی من از اتاق اومدم بیرون دیدم بععععععله همه جمع شدن ... خاله زهرا . خاله مریم. خاله منصوره . مامان نرگسی و بابا محمد هم که بود :) هیچی دیگه همه برگشتیم خونه هامون......

وقتی از بیمارستان داشتیم می اومدیم بهمون گفتن که باید نوار قلب جنین بگیریم و خوب چون می خواستیم ظهر دوباره بریم بیمارستان، با دکتر تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم و دوباره ظهر بعد از نماز رفتیم بیمارستان و نوار قلب هم گرفتیم، اما باز هم دکتر گفت که هنوز مشخص نیست که درد زایمان هست و بهمون گفت که بریم خونه و طرف های 7-8 برگردیم، ما هم همین کار رو کردیم. دردهای من به مرور هی بیشتر می شد تا زمانی که دیگه یواش یواش اشکم درمی اومد، وقتی دراز می کشیدم بهتر می تونستم درد رو تحمل کنم واسه همین تویه رختخواب خوابیده بودم و به خودم می پیچیدم تا زمانی که برای سومین بار رفتیم بیمارستان. دکتر بعد از اینکه وضعیتم رو دید و همکارشون هم چک کرد بهم گفت که جرات نمی کنه که بفرستتم خونه و بستریم کردن و .... شروع شد.....

وقتی که می خواستن بستریم کنن دکتر ازمون خداحافظی کرد و گفت موقع زایمان می آد (منو می گی کلی دلم می خواست بهش بگم بمون) اما دیگه دست ما نبود و دکتر هم رفت و من رو بردن تویه اتاقی که بالاش نوشته بود "اتاق درد" وارد اتاق که داشتم می شد صدای جیغ های فرابنفش یکی از خانم هایی که درد می کشید می اومد، به خودم گفت وای چه سخت خدا کنه نزدیکش نباشم و از قضا دقیقا بهم گفتن تخت بغل دستیش بخوابم، اما یه آقایی اونجا داشت تعمیرات انجام می داد و من گفتم که با این مسئله مشکل دارم و گفتن پرده می کشیم و من باز هم قبول نکردم(آخه می دونستم پرده کشیدنشون عملا هیچی نیست) و از اونجایی که خدا می خواست یه جایی دنج برام خالی بود و بردنم اونجا. البته بعدش فمیدم که اون خانم الکی جیغ و داد می کرده :) بهم سوزن فشار و سرم قند وصل کردن اما چیزی از سرم وصل کردن نگذشته بود که دیدم دکتر اومد بالا سرم و گفت که دلش آروم نشده که بره خونه و ماشینش رو هم روشن کرده اما دوباره برگشته! هم خوشحال شده بودم که پیشم هست و هم از اینکه این موقع شب مزاحمش شده بودم ناراحت بودم. خلاصه تا ساعت 11 چند باری اجازه دادن که مامان و زهرا و خاله منصوره بیان پیشم (راستش بگم سختم بود که می اومدن آخه دوست نداشتم جلوی اونها درد بکشم و ترجیح می دادم که تنها باشم)، نوار قلب جنین رو باز هم چک کردن، یکی از علائمی که زمان درد در بدن ایجاد می شه این هست که شکم سفت میشه و دکتری که ازم داشت نوار قلب می گرفت این نشانی رو چک می کرد و با گرفتن درد می خواست ببینه که ضربان قلب پایین نیاد و در همین حین می فهمید که درد می کشم آخه من مثه بقیه جیغ و داد نمی کردم و کسی نمی دونست الان در چه مرحله ای هستم و بالاخره ساعت 11 دکتر تشخیص داد که میشه برام اپی دورال رو وصل کنن و دکتر بیهوشی رو صدا کردن و تا اومد بالای سرم یه 15-20 دقیقه ای گذشت و برنم تویه اتاقی که اونجا بهم سرم اپی دورال رو وصل کنن. باید زمانی که سوزن رو وصل می کردن ثابت و بی حرکت بمونم و تکون نمی خوردم . اول با بتادین قسمت کمرم رو شستشو دادن(واقعا شستشو بود :) ) اول یه سوزن بی حسی زدن که درد سوزن اصلی رو کمتر احساس کنم و بعد سوزن اپی دورال رو زد و میلی متری می رفت جلو بعد که به جایی که می خواست رسید سرم و جایگزین کردن و تزریق دارو رو شروع کرد. پای چپم تقریبا داشت بی حس می شد و زمانی که می خواستن ببرنم روی تخت خودم ها ها ها باید چند نفر کمک می کردن تا نخورم زمین :) .... ساعت 12 دیگه کاملا بی حس شده بودم و درد رو اصلا احساس نمی کردم.

از اونجایی که نمی دونستیم که بعد از قطع کردن دارو چقدر طول می کشه که دوباره حس برگرده دارو رو ساعت 2 قطع کردیم و منتظر موندیم تا ببینیم که کی حس برمی گرده، حدود ساعت 3 دیگه وضعیت خیلی خوب پیش رفته بود . اما از بعد از اون دیگه هیچی پیش نمی رفت :( . ساعت 4 حس من برگشته بود و مقدار دارو رو خیلی کم تنظیم کردیم که من درد و بفهمم و بتونم بهتر کمک کنم . سوزن فشار رو هم بیشتر کردیم ... اما هیچی پیش نمی رفت :(

موقع نماز صبح شد 5:30 نماز خوندم با چه وضعی :)! راستش دیگه از بعد از نماز تا 7 نفهمیدم دنیا دست کی هست. نگو اپی دورال رو با اینکه من گفته بودم دکتر هر کاری صلاح می دونه انجام بده قطع کرده بودن. چنان دردی داشتم که الان یادم نیست ها ها ها!  یادمه که مثه بارون اشک می ریختم از درد و یکی از پرستارها می گفت گریه نکن! اما واقعا غیر قابل کنترل بود!!! با کلی سختی که کشیدم و دردی که داشتم حدود 5 دقیقه به 7 بردنم تویه اتاق زایشگاه اونجا التماس می کردم که تو رو خدا من و نجات بدین راحت بشم! تویه اتاق به دکتر نوزادان گفته بودن که برا چک کردن عرفان بیاد (نگو فهمیده بودن که بند ناف دور گردنش بوده و می خواستن سریع چکش کنن) اما دکنر مرد بود و من هم پارچه ای که روم بود و انداخته بودم روی سرم. و تولد آقا عرفان گل رو ندیدم اما صدای نازنین گریه عرفان رو بعد از تولدش شنیدم. پرستار بعد از اینکه دکتر چکش کرد آوردش پیشم .... وای که چقدر برام جالب بود و چقدر منتظر بودم... چقدر شبیه بابا محمد بودی مامان جون :) اینم عکسی که بابایی ازت گرفته

تولد

تولد

 بعد از اون رفتیم تویه اتاق بغلی و شما رو گذاشتن تویه بغل من :* کلی کیف داشت. همون موقع بابا محمد و خاله مریم و خاله منصوره اومدن پیشم و اونجا بابایی یه بوسی روی سر من کرد که خیلی بهم چسبید :) و همه ذوق تو رو می کردن :)

و از اونجا بردنم تویه بخش که اونجا مامان نرگسی و مادرجون و خاله زهرا رو هم دیدم که داشتن اتاق رو درست و مرتب می کردن.

تولد

بالاخره تصمیم گرفتی که بیای!

زمان تولد قدت 51 سانتی متر و وزنت 3 کیلو و 100 گرم بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سمانه مامان کیمیا
18 دی 90 23:37
وایییییییییییییییی خیلیییییییییی قشنگ بود، افرین به این مامان شجاع خدا روشکر که بابا محمد و حتما حتما عرفان کوچولو قدرتو میدونن
خیلیییییییییییییییی عرفان با چشمای باز نازتره کلی ذوقشو کردیم با امیر
ایشالا همشیه سالم باشه و سایه جفتتون بالای سرش


خیلی هیلی ممنون
لرا شما هم کلی آرزوی خوب
سمانه مامان کیمیا
19 دی 90 0:23
چقدر به محمد اقا میاداااااااا



کلی دوسش داره
ینتل
25 دی 90 22:06
احتمالا وزنش را اشتباه نوشتی


آره
الان درستش می کنم
مامان سمی
30 فروردین 91 13:12
خیلی ناز نوشته بودی عزیزم همه صحنه های روز زایمانم اومد جلوی چشم چه روزی بود وااااااااای امیدوارم هرسه تون همیشه شاد و خرم باشین


ممنون