اولین روزها
خوب مامانی حالا می خوام چندتا خاطره از دورانی که تویه شکمم بودی و بگم ( البته الان هم که دارم تایچ می کنم همون جایی :) ) خاطره اول:
برا امتحان دکتری زمانی که منابع رو اعلام کردند تا امتحان یه 40 روز بیشتر فرصت نداشتم، عید اون سال رو رفتیم مشهد و من تویه خونه درس می خوندم و وقتی همه می اومدن خونه می رفتم حرم درس می خوندم واسه همین شب ها بیدار بودم و روزها تا ظهر می خوابیدم وقتی از مشهد برگشتیم چون اجبار خاصی نبود که روزها بیدار باشم به همون روند ادامه دادم اما امتحان 25 فروردین بود که خوب من از دو سه روز قبلش می خواستم بدنم رو عادت بدم که روز بیدار باشم آخه امتحان هم صبح بود و هم بعدازظهر، هرکاری می کردم که شب خوابم ببره نمی شد من هم با وجود اینکه شب نخوابیده بودم صبح زود بلند می شدم که شاید فردا شبش خوابم ببره ... خلاصه یه سه روزی من فقط 3 ساعت خوابیدم و آخرش با کافی میکس خودم رو سر جلسه بیدار نگه داشتم.