عرفان بابایی

اطلاعیه فرزند دار شدن

1390/9/20 23:21
نویسنده : مامان فهیمه
154 بازدید
اشتراک گذاری

از دلدردها و تغییر وضعیتی که تویه بدنم ایجاد شده بود اینکه زود خسته می شدم  یا همین خواب که تا 4 ماهگی باهاش درگیر بودم و کلی چیزهای دیگه یه جورایی فهمیدم که آره دارم مامان می شم :). راستش از اونجایی که روزها می رفتم شرکت و شب ها هم خونه مادرجون روضه بود فرصت نکردم که بی بی چک بزارم یا اینکه برم آزمایش بدم. اما خوب دیگه 99 درصد می دونستم یه نی نی کوچولو اندازه یه عدس توی شکم من هست. وقتی که یک ماهت شده بود رفتم سر کوچه و یه بی بی چک گرفتم و وقتی دیدم که نتیجه مثبت هست اون یه دونه درصد هم اضافه شد و به 100% رسید :)

اما تا وقتی یک ماه و نیمت نشده بود به بابا نگفتم زبان برا سالگرد ازدواج به باباجونی کادوت دادم از خود راضی (28 2 90 )بابا روی مبل دراز کشیده بود و من رفتم نشستم پیشش و به بابا گفتم بابا نمی خواستم الان بهت بگم اما دیدم داری ازم ناراحت می شی (آخه واسه اینکه خسته می شدم و اینکه نمی خواستم کارهای سنگین کنم بابا فکر می کرد تنبل شدم و بهونه می آرم ) و خوب اون موقع بابا محمد داشت روی این مسئله که بریم مالزی برا ادامه تحصیل فکر می کرد و نمی خواستم یه موقع درگیری فکری براش ایجاد کنم و بعد بی بی چک رو که نگه داشتم برات نشون بابایی دادم و بعد بابا گفت

-این چیه؟

-این بی بی چک هست

-یعنی چی حالا این؟ نتیجش چیه؟

-داری بابا می شی!هورا و یه نی نی کوچولو تویه شکم من هست

اشک خوشحالی و تعجب تویه چشم بابایی کاملا پیدا بود، بعدش بابایی با تعجب گفت واقعا؟! و اینکه چقدر وقت هست و .....

نفر بعدی مامانی فهمیدن :) (29 2 90) یادم نمی ره تویه آشپزخونه داشتن برا برنامه ای که برای خاله فاطمه می خواستن بگیرن غذا درست می کردن ! داشتن نصیحتم می کردن که دیگه الان باید نی نی داشته باشم و ... بعد من گفتم خوب اگه بخوایم نی نی دار بشیم دیگه نمی زارید بریم مالزی و مامانی هم که از همه جا بی خبر بودن گفتن نه چرا نزاریم اونجا می آیم پیشتون و منم که دیگه نمی تونستم طاقت بیارم دستم و گذاشتم روی شکمم و گفتم خوب پس من یه نی نی دارم وااااااااااای نمی دونی چطوری مامانی پریدن و بغلم کردن :) اصلا دیگه دستشون پی کار نمی رفت و چشماشون پر اشک شده بود و هی مرتب بغلم می کردن

نفر بعدی خاله فاطمه بود (30 2 90) آروم بردمش تویه اتاق و دست گذاشتم روی شکمم و گفتم من نی نی دارم اوووووووووووه چنان بغلم کرد که آرنجش رفت تویه شونم و تا کلی وقت درد می کرد :)

اما نفر بعدی قرار بود خاله زهرا باشه (همون 30 2 90) که دختر خالت از حرف های من و خاله فاطمه بو برده بود و نزاشت قافلگیری بوجود بیاریم خیال باطل من منتظر یه فرصت بودم که تنهایی به خاله زهرا بگم که نشسته بودم و خاله زهرا خودش ازم پرسید

همون روز 30 2 90 به (زن دایی)خاله فاطمه هم اطلاع رسانی شد و خاله فاطمه هم کلی بغلم کرد و کلی خوشحال شد عینک خیلی باحاله یه دفعه ای خبر خوب بدی!

بعد از اون به مادرجون گفتم و جالب اینجا بود که مادرجون همیشه از روی چهره افراد می تونستن تشخیص بدن که کی حامله هست و وقتی من دو ماه و نیمه بودم و بهشون گفتم کلی تعجب کرده بودن :) و گفتن: ها بعله حامله ای؟؟؟؟؟ و منم که اونجا کلی آدم بود به آرومی گفتم آره مادرجون هیسس کسی نمی دونه !

و خلاصه ظرف یک دو هفته همه عزیزان نزدیک درجه اول به صورتی جالب مطلع شدن :)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

خاله فاطمه
21 آذر 90 0:02
آره خاله جون هیچ وقت اون روز و یادم نمیرهو کلییییییییییییییییییییییییییی ذوقت کردم چقدر خوب بود من تازه اومده بودم ایران همون روزش یه خبر توپ هم بهم رسیدو خلاصه اینکه حسابی کیف کردم.
سمانه مامان کیمیا
21 آذر 90 0:02
اخیییییییییی خیلی قشنگ بود اشک تو چشمام جمع شد می خوندم ایشالا همیشه سالم و خوشبخت باشی