اولین ورجه وورجه
یکی از روز های مهم زندگیت رو می خوام بنویسم!
اون روزی که به قول مامان نرگسی فتبارک الله احسن الخالقین شدی. اون روزی که روح در بدنت دمیده شد.
نمی دونم کدوم یکی اصلی بود اما خودم بیشتر دومی رو احساس کردم، اما اولی چیه روز 24 تیر مثه دو تا ضربه خیلی کوچولو زدی به شکمم. اما نمی دونم شاید هم تو نبودی
اما اون دومی : شب 2 مرداد یک شنبه ساعت حدودا 1 شب، مثه شب های قبل در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که خوابم ببره که یه دفعه دیدم سمت چپ شکمم یه دفعه رفت پایین و برگشت ... دستم و گذاشتم روش دیدم آره! به قول خاله فاطمه داری وول وول می کنی بابا محمد خوابش برده بود آروم صداش کردم و گفتم "محمد ببین نی نی مون داره تکون می خوره" و دست بابا رو گذاشتم روی شکمم. اما خوب باید آروم می شدم تا تکون بخوری و باعث می شد که بابا خوابش ببره ... وقتی تکون خوردی به بابا گفتم "دیدی؟" بابا هم که از خواب پریده بود می گفت "چی؟" و خلاصه دوبار تلاش کردم و وقتی دیدم به نتیجه نمی رسه گذاشتم تا صبح به بابا بگم. من که کلی خوشحال شده بودم و از خدای خوب تشکر کردم. یه 5 باری تویه شکم مامان ملق زدی.
صبح که برای نماز صبح بیدار شدیم، بابا گفت "فهیمه دیشب یه خواب جالب دیدم؟!" پرسیدم چی. و در جواب بابا گفت " خواب دیدم می گی نی نی مون تکون خورده و می خواستی من حس کنم!!!!!" من که کلی خندم گرفته بود گفتم "نه بابا خواب ندیدی واقعیت بوده!" و بابا محمد گفت"جدی!!!!!!!".