عرفان بابایی

ورجه وورجه هات

1390/9/23 22:23
نویسنده : مامان فهیمه
211 بازدید
اشتراک گذاری

ورجه ... وورجه راستش من یه تعریف دیگه دارم از این کلمه نیشخند همه، تکون های اول رو نمی تونن تشخیص بدن و من از همون اول این تکون ها رو می تونستم بفهمم از خود راضی حالا یا پوست من نازکه سوال یا اینکه شما پسریچشمک الان که دارم این مطلب رو می نویسم این شکم من تمام اشکال هندسی اعم از کره، مکعب مربع، مکعب مستطیل و انواع شکل هایی که هنوز نامی براشون تعیین نشده به خودش می گیره تعجب خوب اگه این تکون ها نبود که من یادم می رفت شما تویه شکم منی چشمک. ولی شکر خدا مامان رو خوب می شناسی و کاملا موقع خواب همکاری می کنی وقتی که می خوابم شما هم می ری یه گوشه خودت رو جا می کنی و آروم می خوابی و وقتی من از این دست به اون دست می شم شما هم یه جورایی جات رو تنظیم میکنی تشویق خیلی ها باورشون نمیشه اما خوب دیگه پسره گل ما این جوریه! مامان جون بعدا هم همکاری کنی ها! ابله

بعضی وقت ها سر کلاس آن چنان به قول خاله فاطمه وول وول می کنی که به خودم می گم الان استاد می گه " مشکلی هست این قدر تکون می خورید" آخه با تکون هات منم از این طرف میرم اون ظرف از خود راضی و از اون جایی که بدون هماهنگی تکون می خوری، خودم هم تعجب می کنم از تکون خوردن خودم زبان.... البته بعضی وقت ها هم کاملا آروم هستی، یه بار که سمینار داشتیم شما اصلا تکون نمی خوردی و من هم ترسیده بودم و فکر کنم دفعه های اولم بود که با فشار به شکمم باهات بازی می کردم مژه آخه می ترسیدم یه اتفاقی برات بیافتهلبخند.... خلاصه من که دلم شور افتاده بود و دیدم یه مدت دیگه گذشت و تکون نخوردی یه کوچولو یه طرف شکمم رو فشار دادم و گویا شما رو از خواب ناز بیدار کرده بودم ..... وای!!!!!!!! اگه بدونی بعدش اول یه چند تا لگد کوچولو زدی و ..... شروع کردی چنان تکون خوردن که من افتاده بودم به معذرت خواهی که بابا نمی دونستم که خوابی چشمک.

سر کلاس اوایل که تکون هات یه مقدار کمتر بود زمانی که استاد می خواست یه موضوعی رو درس بده و من می خواستم تمرکز کنم دستم رو می ذاشتم روی شکمم و دست دیگه رو با تکیه به اون می ذاشتم زیر چونم .. هه هه هه ... مگه تحمل می کردی!! به ثانیه نمی کشید می زدی به دستی که روی شکمم بود که دستت رو بردار جامو تنگ کردی نیشخند...

یادم نمیره دفعه اولی که بزرگ شده بودی و اومده بودی تا زیر قفسه سینه مامان و مشت زدی لبخند من کلی خوشحال بودم از خود راضی و حالا هی می گم مامان تو رو خدا این همه جا یکم برو اون طرف تر استخوان درد گرفتم مژه البته این روز ها یکم حرف گوش کن شدی! آخه فکر کنم دیگه سرت وارد لگن شده! خدا کنه که این طور باشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مهسا مامان مرسانا
23 آذر 90 22:11
مرسی که به وب مرسانا سر زدی خاله فهیمه.....عزیزم برو تو نت سرچ کن خمیر نمکی ......بابااونها رو با خمیر نمکی درست کرده


ممنون از اینکه جواب دادید.
سمانه مامان کیمیا
25 آذر 90 8:40
ههههههه خیلی باحاله منم از این تجربه ها داشتم من موقع ایی که دو هفته به زایمانم سمینار داشتم با اون شکم قلمبه وسط سمینار هی از این ور میرفت اون ور میرفت اون ور همش میگفتم خدا کنه کسی به شکم من توجه نکنه وگرنه مضحکه خاص و عام میشم
خیلی شبیه من شده شرایطت ها


آره راست می گی! تازه فردا هم یه سمینار دیگه دارم
خاله فاطمه
28 آذر 90 13:10
خوب پسرم دیگه حالا اطلاعات من و توی سایت پخش می کنی بزار بیام بیرون تکون و نشونت می دم مامان