عرفان بابایی

هفته آخر

1390/9/23 22:32
نویسنده : مامان فهیمه
176 بازدید
اشتراک گذاری

خوب دیگه وارد هفته آخر شدیم و روز ها رو با بابا محمد داریم میشماریملبخند و البته خیلی های دیگه که فکر کنم اگه بخوام اینجا اسم هاشون و بنویسم کلی جا بگیره هیپنوتیزم هر جا زنگ می زنم اول می گن خبریه! خوبی؟ و یا اگه تو دانشگاه می بیننم می گن تو هنوز زنده ایینیشخند! هنوز میای دانشگاه! کاففیه تویه ای میل یه لحظه برم ... هر کی ببینه هستم سریع پیام میده که چه خبر خوبی؟... خلاصه خیلی جالبه!

الان که پیش بابا محمد نشستم و دارم می نویسم .. بابایی می گه آره دیگه زودی بیا خیلی منتظرتم و می گه سونامی در راهه ... هه هه هه ... بابابی بهت می گه سونامی عرفان خیال باطل و البته خوب فکر کنم بابا اگه می دونست الان هم تویه شکم من سونامی راه انداختی به این باورش بیشتر پایبند می شد. راستش این روز ها بابا محمد یه جوریش میشه که دستش رو بزراه روی شکم مامان و تکون هات رو احساس کنه! ها ها ها ها.....

این روزها به توصیه دکتر باید کلی پیاده روی کنم ... 1 ساعت صبح یه ساعت شب. که البته چون نمی شه پشت سر هم 1 ساعت رو رفت و باید بینش استراحت کنم. عملا به جای اینکه 2 ساعت وقت بگیره یه 4 ساعتی مشغول پیاده روی هستم. بعضی وقت ها هم جزوه می گیرم دستمو تویه خونه از این طرف به اون طرف می رم. تویه راه اگه تنها باشم قرآن گوش می کنم و سعی می کنم همراش بخونم که شما هم گوش کنیقلب

این هفته ای که گذشت اگه اشتباه نکنم یه 10 نفری خواب شما رو دیدن و من رو در حال زایمان یا خوابی دیدن که تعبیرش به شما برمی گشته! دو شبی هم هست که بابا محمد داره خواب شما رو می بینه و صبح که بیدار میشه با کلی ذوق می گه "دیشب خواب نی نی مون رو دیدم و خیلی خوشمزه بود"قلبماچ. اما من الان چند شبی هست که دیگه خوابم نمی بره و همش تو فکر زایمان هستم ناراحت از خدا کلی کمک می خوامخیال باطل مامان جون برام دعا کن...

امروز پسر خاله ات با سن 4 سالگی وقتی می خواستم باهاش حرف بزنم گفت "نی نی شما هنوز دنیا نیومده ؟؟؟" عزییییزم منم گفتم "نه نگاه هنوز تو شکمم هست!" و علی گفت "دست های نی نی خاله سارا خیلی کوچولوهه" و با دست خودش نشون می داد که منظورش چقدری هست... من برام خیلی جالبه که علی می تونه وجود تو رو احساس کنه آخه تاحالا با این شرایط کسی رو ندیده بوده! و جالب این جاست که تویه تصور خودش اون هم یه نی نی تویه شکمش داره که به تازگی هم لگد می زنه! یه مدت پیش وقتی شکمم رو نشونش دادم به مامانش با تعجب گفت مامان بزرگ شده!... خدا می دونه که چقدر دلم براش تنگ شده!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

امیر
24 آذر 90 23:12
وای سراج ..... سونامی در راه ... از آخرین لحظات دوتایی بودن لذت ببرید .... هر چند مطمئنم خیلی وقته زندگی دو نفره تموم شده :دی
میبینمت :پی


خداوند ان شاالله رحم می کنه
سمانه مامان کیمیا
25 آذر 90 8:37
توپ توپ توپ .......اذتشو ببر که در عین سختی بسیاررررررررررررر شیرین بود


دقیقا... خیلی شیرینه ... ان شاالله که ختم به خیر هم بشه و همه کسایی که دوس دارن لذتش رو بچشن
خاله فاطمه
28 آذر 90 12:57
عزیزم خاله جون علی هم کلی دلش برا شما تنگ شده خدا می دونه چقدر دلم می خواست حد اقل این هفته آخری رو اونجا بودم اما اشکال نداره ای شالله زودی این چند مدت هم می گذره و میایم پیشتون و برا پسر گلت هم کارتون درست می کنم براش بزاری سرگرم شه به عمو محمد هم بگو ایشالله که به موقع بیاد و چشم هممون روشن بشه (مخصوصا بابا و مامان ) آخه این روزای آخر خیلی برا آقا عرفان خوبه که همون جا بمونه