عرفان بابایی

اولین سفر

بالاخره فرصت شد تا خاطره اولین مسافرتت رو بنویسم! برا عید سال 1391 تصمیم گرفتیم که با اتفاق همه خانواده اعم از دایی و خاله خودت و من بریم پابوس امام رضا علیه السلام. 24 اسفند بلیط داشتیم اما من و شما با هم ساعت 8 صبح و بابا محمد بعد از طهر همون روز و ساعت 5 (آخه بابایی امتحان داشت) تویه هواپیما برا رفت خدا رو شکر صندلی کناریمون خالی بود و تونستم شما رو اونجا بزارم و کاملا اخلاق آسمونی داشتی موقع بلند شدن و نشستن هواپیما هم شیر خوردی تا اذیت نشی یه کو چولو هم تو هواپیما خوابیدی! تازه! برا غذا هم دادن و یه بالش :) اما جایزه ندادن! نمی دونم چرا!!!!؟؟؟؟ عکس تویه فرودگاه شیراز از شیراز بهم گفته بودن که هوای مشهد خیلی سرد هست و خوا...
24 فروردين 1391

اولین آموزش

مدتی هست متوجه آب دهنت شدی اما فقط شیر آبش باز بود و هیچ کار دیگه ای نمی کردی، اولین چیزی که تونستیم یادت بدیم این بود که با آب دهنت بازی کنی :) فیلمت رو دارم زبونت رو میاری بیرون و هوا میدی و لباست رو می شوری :)      ...
24 فروردين 1391

خوابیدن و پستونک

اتفاق تاریخی به وقوع پیوست..... در پنج شنبه 17 اسفند ماه، آقا عرفان که در پذیرایی در کنار دختر خاله هایش بود به تنهایی و بدون هیچ گونه کمک به خواب رفت.... وقتی حانیه اومد و این خبر رو بهم داد دیدنی بودم!!!! چشم هام 4تا شده بود و با تعجب به حانیه گفتم خودش خوابید!!!!!؟؟؟؟ .... اما تا امروز اصلا چنین اتفاقی تکرار نشده!!! نمی دونم به قول خاله سمانه تا من هستم که بخوابونمت! چرا خودت بخوابی؟؟؟؟... و در همین روز هم دیده شد که شما پستونک رو بدون اینکه برات بگیرن نوش جان می کنی! اما باز هم دیگه تکرار نشد!!!! آرزوهای دست نیافتنی ......... ...
22 اسفند 1390

منو میشناسی!!! دیگه چی؟؟؟؟؟؟

این روزها فکر کنم دیگه من و بابا محمد و مامان نرگسی! سه نفری که بیش از همه باهات هستیم و می شناسی! درواقع من رو خیلی وقته که می شناسی اما به عنوان منبع غذایی بوده!!! این روزها باهام دوستی و می شناسیم! از دور که می بینیمون تویه جمع یه جور دیگه عکس العمل نشون می دی و اینکه صدامون رو دنبال می کنی! دست هات رو خیلی خیلی بهتر کنترل می کنی !!! دیروز وقتی بغلت کرده بودم با دستت می کشیدی روی صورتم و باهام حرف می زدی!!! منم کلی کیف کردم..... دیگه وقتی گرسنه هستی و بیداری جیغ و داد نمی کنی! اولش یکم لنده میدی و بعد یواش یواش اگه به دادت نرسیم جیغ و داد .... بگم ها! این روز ها یاد گرفتی جیغ می کشی!!! خیلی باحاله   عزیزم یه بار که نمی دونست...
22 اسفند 1390

عرفان قلقلکی

موقع لباس عوض کردن و زیر گردن تمیز کردنت می دونستم که قلقلکی هستی. موقعی که می خوام زیر گردنت رو تمیز کنم باید مثه فشفشه دستم و ببرم زیر گردنت والا بدنت رو می کشی بالا و سرت رو پایین و اصلا اجازه نمی دی که دست به گردنت برسه!!!! اما!......... روز یک شنبه مورخ 13 اسفند وقتی می خواستم لباست رو عوض کنم به صورت اتفاقی دستم خورد زیر بغلت و با وجود اینکه خوابت می اومد و اخلاقت خوب نبود بلند بلند و طولانی مدت می خندیدی! هه هه ... خودت رو هم جمع می کردی ! منم خوشم اومد و یه بار دیگه قلقلکت کردم! روز های دیگه نمی خندیدی تا اینکه جمعه همون هفته هم دوباره به همون شکل صدای خندت رو شنیدیم! تا کلی بعدش صدات تو گوشم هست و کلی ذوقت می کنم  ...
22 اسفند 1390