عرفان بابایی

جایگاه سلطنتی!!!!

وقتی می خواستم تویه خونه کار کنم مخصوصا تویه آشپزخونه خیلی سخت بود! یا باید تو رو بغل می کردم یا باید مرتب می اومدم و بهت سر می زدم!!! جیلینگ!!! یادم اومد که میشه از صندلی آشپزخونت استفاده کنم. خیلی وقت هست که تویه این صندلی می شینی و چون میشه شیب دار هم بخوابی و هم صاف خیلی خوبه!!! در ضمن اینکه می تونم هم موقعی که روی زمین نشتم بیارمت پایین و یا موقع پشت میز بیارمت بالا!!! اینم تخت سلطنتی شما! ...
22 اسفند 1390

گریه! خنده!!!

نمی دونم چرا!!!! آخه چرا؟؟؟؟ بابا محمد تو رو گریه انداخت!  مامان فهیمه: محمد جون چرا این جوری می کنی!!!!؟؟؟؟؟ بابا محمد: هه هه هه می خوام از گریش عکس بگیرم!!!!! عزیزم!!!! مامان جون ان شاالله همیشه بخندی!!! عزیزم، دوس ندارم گریت رو ببینم!!!! منم دوربین گرفتم و خندوندمت و ازت عکس گرفتم!!!! اینجاست که تفاوت احساس می شود!! پیشبند رو یادم رفت بردارم!!! اِ کلاش رو کاش بر می داشتم!!!! عرفان: بس دیگه مامان!!!! چقدر بخندم!   ...
22 اسفند 1390

هفت سین

دست مامان نرگسی و خاله زهرا که کلی کمک کردن درد نکنه!!!!!! واسه چی؟؟؟؟ آها ... یه هفت سین خیلی خیلی خوشکل که برات درست کردن ! می دونی توش 6 تا ماشین خشکل هست که 6تا سین رو دارن حمل می کنن و تویه یه میدون و پنج راهه هستن که با سبزه و شن درست شده !!!! مامان نرگسی برات با ماشین درست کرده تا بعدا که بزرگ شدی باهاشون بازی کنی!!!! دستشون کلی درد نکنه! خاله زهرا، عمو مهدی، نجمه، حانیه، بابا محمد و سید عرفان  ...
22 اسفند 1390

هنر جدید دست خوردن

کلی وقته نیومدم و کلی حرف  برای گفتن دارم سعی می کنم امشب کلی بنویسم!!!!!!!!! اول از همه از هنر جدیدت بگم که دست خوردنه!!!! اوایل فقط دستت مشت بود و می خوردیش و بی هدف بود! اما بعد از یه مدتی انگشت اشارت رو پیدا کردی و انو نوش جان می کردی!!! هه هه هه بعضی وقت ها که بیدار می شدی نمی فهمیدم و یه دفعه می دیدم ملچ مولوچ صدا میاد! کلی شب ها می خندیدم!  اوایل دست خوردن نمی تونستی دستت رو خودت دهنت کنی و هر موقع نزدیک دهنت می شد اونو می خوردی و اونقدر روی دهنت می کشیدیش تا انگشت اشارت بره تویه دهنت و ملچ مولوچ! و گاهی اوقات هم اعصابت خورد می شد که من دستم و می خوام بیان بهم بدیدش هه هه! اما این روزها دستت رو می گیری بالا نگاش می کنی...
22 اسفند 1390

حمام

هه هه! بالاخره جرات فرمودیم و امروز شما رو بردیم حمام!!!!!!!!!!! قابل توجه دوستان!!! تا حالا مامان نرگسی زحمت می کشیدن و من نقش دست اندر کار رو بازی می کردم! قبل از حمام بهت می گفتم آخ جون دیگه یاد می گیرم و یه روز در میون می برمت حمام... و مامانی می گفتن اگه می دونی اصلا یادت نمی دم!!! هه هه هه... عکس ندارم! هم هوا تاریکه و عکس خوب نمی شه! و هم اینکه می خوام از فرصت استفاده کنم و خودم هم بخوابم! آخه دیشب تا دیروقت بیدار بودی و من امروز دانشگاه.... فقط اومدم که از افتخاراتم بنویسم تا از آب و تاب نیافتاده!
13 اسفند 1390

هفته اول

خوب دیگه اومده بودی بینمون و ما هم کلی از اینکه می تونیستم حست کنیم و ببینیمت کیف می کردیم. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدیم (ساعت 3) و اومدیم خونه من حتی صبر نکردم که بخوام بشینم یا دراز بکشم و مستقیم رفتم و دوش گرفتم. چقدر خوب بود و احساس می کردم تمیز شدم. خوب راستش شما خواب بودی و اجازه نداشتیم فعلا شما رو ببریم حمام باید صبر می کردیم تا چربی هایی که روی پوستت بود جذب بدنت بشه. این عکست بعد از اولین حمام هست. برا حمام بردن شازده پسر، اول بابا محمد رفت حمام که محیط حمام گرم بشه، بعد از اون هم مامان نرگسی و خاله زهرا و خاله مریم و خاله منصوره داخل حمام و مادرجون هم بیرون مشغول بودن :). عجب حمامی! آخه مامان جون من...
13 اسفند 1390