عرفان بابایی

هدیه به خانم دکتر

گفته بودم که یه خانم دکتر گل زمان زایمان پیش مامان بود و کلی برامون زحمت کشید، می خواستیم زحمت هاش رو جبران کنیم اما نمی دونستیم چطوری، آخه واقعا قابل جبران کردن نبودن! خلاصه با یه هدیه کوچیک و یه سبد گل و یه قاب که داخلش متنی از طرف شما به خانم دکتر بود رفتیم پیششون. همونطور که فکرش رو می کردیم هر کاری کردیم خانم دکتر هدیه رو قبول نکردن، اما قاب رو که خوندن کلی ذوق کردن، وقتی به دو پاراگراف آخری رسیدن اشک از چشماشون می اومد بیرون و من و بغل کردن و آرزو کردن که ان شاالله مایه عاقبت به خیری بشی :) اینم اون قاب هست و متنش!   سرکارخانم دکتر بهیه نام آور می بخشید کمی دیر شد، راستش کمی دو دل بودم که از مادر خوبم جدا شوم یا نه، صد...
19 بهمن 1390

تب

یه روز بود که قشنگ شیر نمی خوردی و برعکس همیشه راحت می خوابیدی و در کمال تعجب وقتی می زاشتمت تویه تخت خودت می خوابیدی...... دهنم باز می موند وقتی این صحنه رو دیدم... اما شب که بیدار می شدی برا شیر خوردن احساس کردم دست های کوچولوت برخلاف همیشه که سرده خیلی گرم بود، باورم نمی شد که مشکلی وجود داشته باشه و به خودم گفتم حتما زیر پتو بوده، اما صبح که بیدار شدی و دیدم نه هنوز گرمی و بدنت رو که که بغل کرده بودم گرم بود فهمیدم که تب داری :( کلی دلم سوخت. برات تب سنج گذاشتم و فهمیدم که 1 درجه تب داری ... خلاصه تا شب بهت 3 بار استامینوفن دادم و با پارچه پیشونیت رو می شستم. تقریبا 2 ساعت بعد از اولین استامینوفن تبت قطع شد و شکر خدا دیگه خوب شدی. تازه ف...
11 بهمن 1390

خوابیدن

فکر کنم کلا نمی دونی چطوری باید بخوابی. در حال حاضر یکسری صبح بیدار می شی و یکسری بعد از غروب و در بقیه زمان ها فقط بیدار می شی در حدی که اعلام کنی که شیر می خوای، اما تویه اون دو تا زمان اوایل اینقدر گریه می کردی که موقع شیر خوردنت می رسید و می خوابیدی اما دیگه موقع شیر خوردن نمی خوابی یا اگه بخوابی سریع بیدار می شی و باید اینقدر تکونت بدیم تا خوابت ببره . بیشتر عکس هایی که تو این مدت گرفتیم بعد از اینکه موفق شدیم بخوابونیمت هست. این روزها دلت هم درد می کنه و به قول خاله زهرا شکمت صدا طبل میده. خیلی بی تابی می کنی و گریه می کنی و من کلی دلم می سوزه. دیشب از ساعت 9:30 تا 1 به روش های مختلف تو رو می خوابوندیم و بعد از 2-3 دقیقه بیدار می شدی و...
11 بهمن 1390

آویز تخت

اول مدت زمانی که بیداری میزاریمت تویه تخت و برات آویز و نصب می کنیم. اینقدر قشنگ با عروسک ها حرف می زنی و نگاشون می کنی که خدا می دونه من و دیدی که دارم ازت عکس می گیرم کلا نباید خیلی نزدیکت بشیم والا باید بغلت کنیم و باهات بازی کنیم. خیلی بازیگوش شدی این روزها! :) ...
11 بهمن 1390

حمام

با مامان نرگسی یه دفعه ای تصمیم گرفتیم ببریمت حمام  آخه مامان جون هوا سرده و می ترسیم که سرما بخوری، اما یه دفعه این تصمیم و گرفتیم اول من رفتم حمام که محیطش گرم بشه و بعد تو رو بردیم :) کلی رنگ پوستت عوض شد هه هه هه... ...
11 بهمن 1390

عکس با خانم دکتر

دکتر شما واقعا خیلی زحمت کشید و کمک کرد بهمون دستش درد نکنه. من که خیلی دوسش دارم. یکسری که می خواستیم بریم پیشش شما رو هم برده بودیم برای تست زردی و من کلی خوشخال بودم که می تونیم با هم عکس بگیریم اما شما بیدار شدی و چنان گریه ای می کردی که سریع اومدیم بیرون و کاملا فراموش کردیم عکس بگیریم. اما یکبار دیگه که باز هم برا تست زردی شما رو بردیم رفتیم و با هم عکس گرفتیم :) جالب بود که واسه دو سه دقیقه ای که می خواستیم عکس بگیریم چشم هات رو باز کردی و بعدش خوابیدی   ...
11 بهمن 1390

تولد یک ماهگی

خوب دیگه پسرکمون یک ماهگیش تموم شد. چطوری مامان؟ یک ماه از زندگی خوش گذشت؟ به ما که حسابی، بودنت پیشمون واقعا زندگی رو برامون عوض کرد و یه جور دیگه شده  روز شماری می کردم واسه این روز که برات جشن بگیریم، ان شاالله جشن های بعدی اون شب همه دور هم جمع بودیم و بابا محمد برات یک کیک خوشکل خریده بود و منتظر بودیم که بیدار بشی.شکر خدا وقتی بیدار شدی بهمون فرصت دادی که چند تا عکس بگیریم و بعد اعلام گرسنگی کردی. ...
11 بهمن 1390

فعالیت ها

هفته اول که مهمترین فعالیتت خوابیدن بود و شیر خوردن هفته دوم باهات که حرف می زدیم گوش می کردی و یه جورایی دنبال صدا می گشتی هفته سوم که به زیبایی برا کسایی که باهات حرف می زنن می خندی البته بی صدا! هفته چهارم  آویز بالا تختت رو که وصل می کردیم برات باهاشان حرف می زدی و تکونشون می دادی البته دست زدن بهشون عیر ارادی بود  
11 بهمن 1390

هفته دوم و سوم

اوایل هفته اول رو خونه خودمون بودیم و هنوز برامون مهمون می اومد و می رفت و آخر های هفته وسایلمون و جمع و جور کردیم و رفتیم خونه باباعلی که بهشون حسابی زحمت بدیم. آخه من هنوز نمی تونستم یکسری کارهای شما رو انجام بدم آخه هنوز کامل بهبود پیدا نکرده بودم و البته امتحان های من هم هفته سوم تولد شما بود. مامان نرگسی می گفتن بیا خونه ما سوپولی موپولی بشی بعد برو خونه خودتون :) هفته سوم که اصلا اسمش رو هم نیار! وای اینقدر سخت بود که نگو دلم می خواست هر چه زودتر تموم بشه. تویه این هفته چون دانشگاه درس می خوندم و کم آب خورده بودم شیذم کم شد و هنوز که هنوزه مثه اولش نشده و کلی مامان فهیمه دل نگران بود و غصه خورد. اما بالاخره اون هفته سخت تموم شد و چقد...
11 بهمن 1390

ملاقات با هم سن و سال

چهارشنبه 21 دی بود که رفتیم خونه خاله منصوره و اونجا برای اولین بار با فاطمه (دختر دختر خاله مامان فهیمه) که 24 روز بزرگتر از شماست ملاقات کردی. اما برعکس اون چیزی که همیشه بود شما تویه عکس ها با اخم بودی و فاطمه با خنده تویه این عکس ها شما 22 روزه و فاطمه خانم 46 روزه هست. فاطمه: الان میزنمت عرفان: برو اونور ببینم من می زنمت ها! اصلا هر کسی کار خودش بار خودش ...
25 دی 1390