حس من
اینکه فکر کنی یه موجود زنده اونم از خون خودت تویه بدنت هست و ازت تغذیه می کنه واقعا حسی غیر قابل توصیفه. روزهای اولی که فهمیدم تویه بدنم داری نقش می گیری و خصوصا زمانی که دیدم قلب کوچکت در حال تپیدن هست برقرار کردن ارتباط باهات برام خیلی راحت نبود، بعضی وقت ها یادم می رفت که تویه بدنم هستی تا زمانی که شروع کردی به تکون خوردن که یادآوری می کردی بهم که وجود داری :) دنیای تو کوچیک بود و تویه همون دنیای کوچیکت تکون می خوردی. برام خیلی زیبا بود که هر جا می رفتم تو همراهم بودی هم جاهایی که تنها بودم هم جاهایی که با همراه. بعضی چیزها مثل اینکه هر حسی داشتم برا تو هم همون حس وجود داشت یا اینکه غذاهایی که می خوردم برا تو هم مایه تغذیه بود، یا مثلا اس...